آخرین پست...
چشمهايم روي شفاف ترين خاطره ها مكث كرده است
و تورا به ياد دارد كه چگونه اين خاطره ها را له كردي و رفتي
و از آن چيزي نماند جز يك فنجان حسرت كه هر روز صبح آن را مينوشم...
خلاء نبودن تو توي گوشه هاي دنج فنجون شده فال هر شب من...
باز باران!
نه نگو یید با ترانه!
می سرایم این ترانه جور دیگر:
باز باران بی ترانه
دانه دانه
میخورد بر بام خانه
یادم آید روز باران....:
پا به پای بغض سنگین
تلخ و غمگین
دل شکسته
اشک ریزان
عاشقی سر خورده بودم
میدریدم قلب خود را
دور میگشتی تو از من
با دو چشم خیس و گریان.
میشنیدم از دل خود
این نوای کودکانه
پر بهانه
زود بر گردی به خانه.
یادت آید؟
هستی ِ من!
آن دل تو جار میزد
این ترانه
باز باران،
باز میگردم به خانه...
چه مي شد گر دل آشفته من
به شهرچشم تو عادت نميكرد

پ ن ۱ : خیلی با خودم کلنجار رفتم که پست آخر رو قبل از سربازی چی بزنم
اگه بد بود شرمنده...
پ ن ۲ : من شنبه به امید خدا میرم سربازی، توی مرخصی هام آپ میکنم...
پ ن ۳ : از همه ی عزیزانی که کمکم کردن که خودم باشم و خودمو پیدا کنم ممنون و از اونایی که قلبمو شکستن بازم ممنون ...
دوستدار شما عرفان همیشه تنها...


سلام دوستای عزیزم