افـــ ـــسوس

افـــــسوس...

افــسوس که آن همه عشق

از آن همه محبت بی ریا

از آن همه سکوت عاشقانه که حرف تو را فریاد می کرد

چیزی جز یک دنیا سرزنش تلخ

چیزی جز درد بی حاصلی و بی خبری باقی نمانده

انـــــــگار...

انگار در برهوت بی پایان تنهائی ام

نه در سراب است که باعث عذابم می شود

که رد پای توست

فرو مانده در ماسه های داغ حسرت

و همیشه یک گام فراتر از من

نه..

نسیمی می ورزد در خنکای صبح

با مژده ی بوی حضور تو

و نه پرنده ای

تا حامل ندای قلب من باشد

افـــسوس...

افــسوس که دیگر شانه های تو حریم امن تنهایی من نیست

افسوس که دیروز، امروز نیست

و افــسوس که دیگر

در آسمان پهناور قلب تو ،

ستاره ای برای من سوسو نمی زند...

هر چه بــُود گـُذشــــت...

شِکَست عَهد مَن و گُفت :

هَرچه بُود گـُذشت...

به گـِریه گـُفتَمَش ، آری وَلی چه زُود گـُذشت...

بـَهار بـُود و تُو بُودی و عـــشـــق بُود و اُمید

بـَهار رَفت و تـُو رَفتی و هـَرچه بـُود گـُذشت...

شـَبی بـِه عـُمر گــَرم خُوشی گـُذشت آن شـَب بُود

که دَر کِنار تَو با نـَغمه و سُرود گـُذشت...

چه خاطرات خُوشی دَر دِلم به جا گـُذاشت...

شَبی که با تُو مَرا دَر کـِنار رُود گـُذشت...

گـُشود بَس گـِره آن شَب زِ کار بَسته ما

صـَبا چُو از مَسیر آن زُلف مشک سود گـُذشت...

غـَمین مَباش و مَیَندیش از این سَفر که تو را

اگر چه بـَر دِلـــــ نازُک غـَمی فـُزود گــُـذشت...