غریبه
کوچه بارانی و سرد
خانه خالی مانده از عشق و محبت ،
دیرگاهیست
ترس و تشویش چنگ بر شب میزند
کاش نبارد بیش از این باران
کاش ظلمت در پی صید شکار بار سفر می بست
یا خواب با دیدگان خسته ام هم نوا می گشت
تو همچون بلوری از حقیقت
در آینه نگاهم بسته ای نقش
حرفی به من بزن...
چیزی به من بگو...
بگو از آتش ، بگو که با نگاهی
آنچنان سرد و بیگانه در من بیافروختی
و خاکستر خویشم کردی
نقاب از چهره بیافکن و خود حقیقتی ات شو
مگذار،
مگذار، کسی که میابد روزگاری
عشق را در صمیمیت یک نگاه به تو می بخشم
بیش از این در تحمل شکنجه ی بیگانگی عذاب شد...
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم آبان ۱۳۹۱ ساعت 14:28 توسط عرفـــــ ــــــان تنهــــ ـــا
|
سلام دوستای عزیزم