به نام آنکه عشق را بنا کرد ، منو از تو ، تو را از من جدا کرد
از روزی که تونستم اطرافمو خوب نگا کنم و آدما رو بشناسم فهمیدم تَنها تَرین بی کَس منم
از اون روزی که فهمیدم تنهاترین تنها منم ،همش سر خدا غر زدم،ولی فهمیدم که خدا خودش تنها تره
از اون روزی که فهمیدم خدا تنهاست، با خودم گفتم پس اگه اینطوره خدا آدمای تنها رو دوست داره!
خدا رو دوست دارم چون اونم مثه من تنهاست....
همه برا خودشون توی آسمون زندگیشون یه تک ستاره ای دارند...
ولی من هرچی به آسمون نگا کردم ستاره ای پیدا نکردم ...آسمونِ من همش پر از اَبر سیاه و بارونی بود
دیگه هیچ گِله ای از هیچ کس ندارم
بلاخره یا من تنهاییمو شکست میدم یا تنهایی منو شکست میده....
خسته ام از گریه های بی وقت و ساعت...و از دروغ هایی که باید برا دلیل گریه ها بگم...
خُـــــــدایا من تـــو رو دارمــو بـــس...
کــُـــمـــکَــــــم کُــــــن...
این پست رو با شعر خودم تمومش میکنم:
...
عرفانِ تنهایِ تنهایِ تنها ، چقدر تنهایی
چقدر دَر قَفس شیشه ای ، شَکیبایی !
چقدر عَقربه ها با تو بی وَفا هستند
چقدر خَسته ی تکرار ثانیه هایی
شَبانه های دِلَت را کَسی نمی گِریَد
تویی و خَنده تَلخ و امید فَردایی
کَسی بَرای تو اینجا غَزل نِمی خوانَد
چقدر فاصله افتاده دَر هَم آوایی
شَبی که هِق هِق گِریه دِل تو را بارید
شَبی به وُسعَت مَهتاب های شِیدایی
بُلور اَشک تو را دَستِ آب پِنهان کَرد
کَسی نَدید تو را دَر حِصار یَلدایی
تو موج آینه ای ، مَن دَر اُوج خودخواهی
تو را بَرای خودم کَرده ام تَماشایی
و خواب هَر شَب تو امتداد دَریاهاست
بَر اوج موج غَزل های سَبز لآلآیی
دوباره یک شَب دیگَر زِ راه می آیَد
دوباره خَلوتِ تَلخِ تَنهایی
...