داستانه نابینا...
یه دختره کوری توی این دنیای نامرد زندگی میکرد
این دختره یه دوست پسر داشت که عاشقش بود
دختره همیشه میگفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه به پای اون پسر می موندم
یک روز یکی پیدا شد که چشماشو به اون دختر داد....
وقتی دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره و نابیناست!!!!!!
بهش گفت: من دیگه تو رو نمی خوام بـــــــــــرو......!!!!!
پسره با ناراحتی رفت و با یک لبخــــنده تلخی به دختره گفت:
مراقب چشـــــــــــمای من بـــــاش.......!!!!!!!!!!!!!

این دختره یه دوست پسر داشت که عاشقش بود
دختره همیشه میگفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه به پای اون پسر می موندم
یک روز یکی پیدا شد که چشماشو به اون دختر داد....
وقتی دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره و نابیناست!!!!!!
بهش گفت: من دیگه تو رو نمی خوام بـــــــــــرو......!!!!!
پسره با ناراحتی رفت و با یک لبخــــنده تلخی به دختره گفت:
مراقب چشـــــــــــمای من بـــــاش.......!!!!!!!!!!!!!

+ نوشته شده در شنبه دهم دی ۱۳۹۰ ساعت 16:51 توسط عرفـــــ ــــــان تنهــــ ـــا
|
سلام دوستای عزیزم