کوله بارم , پر حسرت                       دلم , پر درده

مثل آواره ایی تنها                           تو خیابونی که سرده

الان ساعت4نصف شبه که دارم تایپ میکنم ولی تصمیم گرفتم که دیگه بگم میترسم بزارم برا فردا ,ولی ننویسم..

خسته شدم از این زندگیه کوفتی...خسته شدم از اینکه یک سال و نیم خودمو گول زدمو بازی دادم..

میخوام همه چیزو بگم...سخته که بعد از یک سال و نیم وابسته شدن به یک دنیای دیگه ازش دل کند...

من همیشه دنبال جذابیت بودم , دنبال یه کبریتی بودم که انبار استعداد هامو آتیش بزنم ولی راهشو بلد نبودم.

همیشه حسه کمبود توجه و محبت رو با خودم داشتم ولی نمیدونستم چطور دفعش کنم...

یه روز با یه دوستای قدیمیم یه آگهی خوندیم که به داستان و فیلم نامه برتری که ارائه بشه جایزه میدیم و فیلمش اگه خوب باشه ساخته میشه.

رفیقم گفت بیا شانسمون رو امتحان کنیم

قرار شد من داستانش رو بنویسم منم قبول کردم. تحقیق کردم دیدم فیلمهای احساسی بیشتر جواب میده.

من شروع به نوشتن کردم. تمام زندگیمو روش گذاشتم . از درسم عقب افتادم .ستون اصلی داستان رو نوشتم...

ولی نتونستم نقش های وابسته رو تکمیل کنم. قرار شد خودم این نقش رو توی زندگیم اجرا کنم تا بقیه داستان بدست بیاد.

ولی دریغ از اینکه:

من نقش رو بازی نکردم , نقش منو بازی داد ...

همینطور پیش میرفتم , همه چیز خوب می گذشت , محبت به من بیشتر شده بود ولی از یه بابت ناراحت بودم که خودم نبودم و حرفی از خودم نمی تونستم بزنم...راستش گیر افتاده بودم...

وابسته شده بودم به عرفان دروغی...

کمبود محبت میدونید چیه؟؟ منی که کمبود توجه و محبت داشتم راضی به این نقش بودم , دوست داشتم تا تهش بازی میکردم.

همه چیز رو طبق برنامه انجام دادم ولی خودمو گم کردم...

حتما شنیدید که « این قبری که سرش گریه میکنی , مرده توش نیست »

نقشم رو باور کرده بودم میرفتم قبرستون نمی دونم برا کی ولی یه گوشه مینشستم و گریه میکردم...

آره نقش منو بازی داد حالا افسردگی داره داغونم می کنه...

نتونستم از طرف عرفان واقعی به کسایی که عاشقشون بودم بگم دوستتون دارم و دیگه از دست رفتند و من موندم با کوله باری از غم و تنهایی و وابستگی...

هر کاری کردم که بگم بابا من دروغ گفتم. من این عرفان نیستم ولی نشد که نشد...

توی قبرستون اینقدر داد زدم خدا کمکم کن خودمو اثبات کنم ولی نه تنها خدا بلکه هیچکس کمکم نکرد.

حالا دیگه نمی دونم چیکار کنم یک سال و نیم از زندگی من تباه شد...

هیچ کس رو دیگه ندارم...

همه رو از دست دادم به خاطر این نقش لعنتی...

هر کس که منو دوست داشت بخاطر عرفان دروغی بود...

ولی دیگه میخوام خودم باشم دیگه میخوام هر کس که منو دوست داره به خاطر خودم دوستم داشته باشه نه بخاطر اینکه از روی دلسوزی بگن دوستم دارند...

دیگه نمی تونم زندگی بکنم , شبا بی دلیل گریه میکنم....آخه برای چی...

دیگه این نقش رفته توی وجودم که خودم هم باورش کردم.

زندگیم از این رو به اون رو شده

حالا دیگه من موندمو یه مریضی قلبی و افسردگی , آخه کی رو دیدید تو سن بیست سالگی قرص اعصاب بخوره؟؟...

مگه من چند سالمه که اینقدر باید زجر ببینم...ولی تقصیر خودم بود.

شاید چاره ی من مــــــــرگ باشه...نمیدونم.

ولی میخوام که منو ببخشید بخدا دست خودم نبود

من پای این نقش دروغی زندگیو گذاشتم...

نتونستم احساساتم رو به کسایی که دوستشون داشتم بگم , بگم که عاشقتونم ...

برام دعا کنید...(سجاد)

 

عاشق هر کس شدم او شد نصیب دیگری

دل به هر کس دادم او هم زد به قلبم خنجری

من سخاوت دیده ام دل را به هر کس میدهم

شرم دارم پس بگیرم آنچه را بخشیده ام